﷽
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد
حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد
بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم
حکیم خندید و گفت : من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی
شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟
حکیم گفت: آن نفس است
من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی
و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم
و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*